براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام دوستان خوشحالم که به وبلاگم سر میزنید
اسمم سعید هست متولد 72 هستم و خوزستانی
و عاشق ورزش پارکور که 2 سالی میشه کار میکنم
آیدی من
lov3.alone@yahoo.com******
اسمش از موبایلت پاک می شه..
مسیجاش دیلیت می شه..
به دوستات میگی حق ندارین جلوم اسمش رو بیارین.
به خودت تلقین می کنی خیلی هپی مپی هستی..
اما..
با جای خالیش تو قلبت چیکار می کنی.؟؟؟
با این همه تشابه اسمی چیکار می کنی..؟؟؟
با آهنگآیی که باهاش گوش میکردی چیکار می کنی..؟؟؟
وقتی غذایی که دوس داره رو می خوری و یادت میادش چیکار می
کنی ؟؟؟
وقتی ازت سراغشو می گیرن چیکار می کنی...؟؟؟
وقتی تیکه کلامشو می شنوی چیکار می کنی ؟؟؟
جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 4:45 |
بازدید : 510 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
يه دختر و پسر که روزي همديگر را با تمام وجود دوست داشتن، بعد از پايان ملاقاتشون با هم سوار يه ماشين شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترميخواست چيزي را به پسر بگه ، ولي روش نميشد ..! پسر هم کاغذي را
آماده کرده بود که چيزي را که نميتوانست به دختر بگويد در آن نوشته شده بود ...
پسر وقتي ديد داره به مقصد نزديک ميشه ، کاغذ را به دختر داد.. دختر هم از اين
فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شايد پس ا
ز پايان حرفش پسر از ماشين پياده بشه و ديگه اون را نبينه .. دختر قبل از اين که
نامه ي پسر را بخواند ، به اون گفت : ديگه از اون خسته شده ، ديگه مثل گذشته
عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پيدا شده که بهتر از اونه ..! پسر
در حالي که بغض تو گلوش بود و اشک توي چشماش جمع شده بود ، با ناراحتي از
ماشين پياده شد............ در همين حال ماشيني به پسر زد و پسر درجا مــُـرد ..
دختر که با تمام وجود در حال گريه بود ، ياد کاغذي افتاد که پسر بهش داده بود!